من هرچه می دوم به شما ها نمیرسم
دیری است تشنه ام و به دریا نمیرسم
خطی کشیده اند میان من و شما
من هرچه سعی می کنم آنجا نمیرسم
یخ بسته است بعد شما چهار فصل شهر
با هرچه شعله،باز به گرما نمیرسم
بیهوده است بال زدن،ای پرندگان
با پر زدن،به آن همه بالا نمیرسم
جادوی عشق روی درختان اثر گذاشت
آنها رسیده اند،من اما نمیرسم
آن قدر رفته ام که خودم را گذاشتم
یک روح خسته ام که به فردا نمی رسم...
نظرات شما عزیزان: